بوسه ای بر من زد
بر لب تشنه ی من
چشم او مست و خمار
چشم من تشنه دانستن یک کهنه سوال
که مرا از سر عشق می بوسد؟؟؟؟؟
و دو دستش آرام
همچو پیچک
دور من می تابید
و من ساده دل از این احساس
که مرا از سر عشق میخواهد
غرق آغوش پر از شهوت او بودم و بس
عشق من
در دل او شعله نداشت
آنزمان. . . که . . . . دکمه ها ی پیراهن من
با حس سرانگشتانش
یک به یک می شد باز
ولبانش
دما دم می نشست بروی
لب دندان گناه آلودم
من به او خیره او
چشم دل بسته به کنکاش وجودم مشغول
عاقبت از سر ارضاء به خودش لرزیدو....
دل من نیز به خود لرزیدو
روی تخت بی عاری خود بی رمق افتاد و
دل من نیز زپا افتاد و
آهی از دل سر داد
آه من . . . در گلویم خشکید
قطره ای اشک از آرامش روح
کنج چشمش بنشست
دل من نیز
در حس حماقت بشکست
آه
منو دل هردو
پاخورده جامانده و مخدوش
به او خیره شدیم
او به من
نه دگر کرد نظر
نه دگر داشت او میل
لعنت به تو و حس پلیدت که مرا
هر موقع که میلت باشد
می فریبی بانو . . .
من زخود بیزارم
من از این دل
از این حس
از این حال و هوا بیزارم
به خدا بیزارم