دوباره از سر هر شاخه ، برگ سرريز است
بهار من ! تو کجايي که باز پاييز است
بيا به بيشه ي طوفان ، حصار خون بکشيم
که مرگ ِ غنچه در اين فصل گل غم انگيز است
مباد بگذرد ايام گل شدن از ما
چنين که کاسه ي صبر شکوفه لبريز است
ز کوچه هاي طراوت غبار مي رويد
که قحط آب به رگهاي خشک کاريز است
دلم اگرچه زمينگيرِ بي پرو بالي ست
پرنده ايست که با يادت آسمان خيز است.....